سـلام ، خـوش آمـدید
استفاده کنیدmozilla از
ساعت فلش مذهبی

b

روحانی شهید حجة السلام یونس عاقل نهند

شهید یونس عاقل نهند طلبه ای که نقش زیادی در شکست محاصره آبادان داشت.


زندگی نامه شهید حجة السلام یونس عاقل نهند

طلبه شهید: یونس عاقل‌نهند

فرزند: طهماسب

استان: آذربایجان شرقی

شهرستان: تبریز

تولد: 1337- تبریز

شهادت: 1360/7/5- ایستگاه 7آبادان

شهید یونس عاقل نهند به سال 1337 در خانواده‌ای متدین و غیور، در شهر قهرمان پرور تبریز، دیده به جهان گشود. محیط پاک و مذهبی خانواده اش، فرزندی غیرتمند و متعهد را تحویل جامعه داد.

دوران ابتدایی را در تبریز به پایان رسانید.روح پاک و قلب معصوم او، گمشده خود را در حوزه‌های علمی یافته بود. به مدرسة طالبیة تبریز وارد و مشغول تحصیل علوم دینی و حوزوی شد. دروس مقدماتی و مورد نیاز را در حوزه علمیه تبریز به اتمام رسانید. جهت حل مشکل ادامه تحصیل، عازم خدمت سربازی شد. آموزشهای نظامی را با جدیت فرا گرفت تا روزی علیه حاکمان ظلم و ستم به کار برد.

در خدمت سربازی بود که شعله‌های سرکش انقلاباسلامی، تمامی کشور عزیزمان را فرا گرفت. دستور حضرت امام -رحمت الله علیه- مبنی بر ترک پادگانها به گوش او رسید، غفلت را جایز نشمرد، اسلحه را بر زمین گذاشت و از خدمت سربازی فرار کرد و در قم ماندگار شد.

در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت فعال و گسترده ‌داشت. از مناطق مختلف در ضربه زدن به نظام حاکم، بهره می‌جست تا این که نظام طاغوتی ساقط و حکومت جمهوری اسلامی برقرار شد. با استقرار حکومت عدل الهی، دروس حوزوی را در حوزه علمیة  قم ادامه داد.

در کنار ادامة تحصیل، در ایام تعطیلی حوزه، در تبریز به فعالیت‌های نظامی و فرهنگی مشغول می‌شد. در انجمن اسلامی مسجد«انبار سردار» به خدمت فرهنگی پرداخت. واحد احتیاط کمیتة انقلاب اسلامی و بسیج سپاه را در محله سازماندهی کرد و جوانان حزب‌اللهی محل را در کلاسهای نظامی و عقیدتی، آماده خدمت در سنگرهای انقلاب نمود. او با دوستان و مؤمنین، مهربان و منطقی و با دشمنان و منافقین، سر سخت و ستیزه جو بود.

در دستگیری منافقین و تحویل آنها به مقامات جمهوری اسلامی، نقش به سزایی ایفا نمود. در غائله حزب منفور خلق مسلمان و بعد از اشغال صدا و سیما توسط مزدوران از خدا بی‌خبر، همراه با خیل مردم حزب الله تبریز، برای آزاد سازی صدا و سیما اقدام نمود و علیرغم مجروحیت، موفق شد که این مرکز نشر افکار انقلاب را از دست نامحرمان و مزدوران آزاد کند.

با شروع جنگ تحمیلی، روح مواج و الهی یونس، توان نظاره گر بودن در پشت جبهه را نداشت. علیرغم این که در تبریز منشاء آثار خیری بود و در آموزش و اعزام  نیروها به جبهه، نقش حساسی را داشت ولی او با این فعالیت‌ها قانع نمی‌شد. دو ماه از شروع جنگ نگذشته بود که عازم جبهه‌های نبرد شد.

سر انجام این سرباز فداکار و عاشق امام زمان -عجل الله تعالی فرجه- در 5/7/1360 در دوّمین روز شروع عملیات ثامن الائمه از ناحیۀ پیشانی مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت رسید

در ایستگاه هفت آبادان (عملیات شکست حصر آبادان) ققنوس وار خود را به آتش افکند، قفس تن را شکست و روح مطهرش عروجی فرزانه یافت و به خیل شهیدان عاشق پیوست.

«روح بلندش در جوار اولیای الهی همواره متنعم باد»

_________________________

وصیت نامه

طلبه شهید: یونس عاقل‌نهند


بسم الله الر حمن الرحیم

«الا تقاتلون قوما نکسو ایمانهم و هموا باخراج الرسول و هم بدئوکم اول مرّة اتخشونهم فالله احق ان تخشوه  ان کنتم مؤمنین» (توبه/13

چرا مبارزه و جنگ نمی‌کنید با قومی که پیمان شکنی کردند و همت کردند به خارج کردن رسول، کسی که رسالت خدا را  به مردم می‌رساند و آنها جنگ را با شما شروع کردند آیا می‌ترسید از آنها؟ اگر بنا به ترسیدن باشد خداوند سزاوار ترسیدن از او است، اگر مؤمن باشید.

پدر جان و مادر جان و برادران وخواهران عزیز! من بنا به پیمانی که با خدا بسته بودم، ناگهان دیدم که موقع وفا رسید و چون خدا فرموده بود که به عهد خود وفا کنید، بنده نیز به شرع عمل کردم و چون تقصیراتی زیاد بین خود و خدا داشتم و بهار شهادت بود، خواستم با افتادن به جرگه شهیدان این گناه‌ها را پاک کنم و این آیه که دستور به دفاع می‌داد، مرا وادار کرد تا قدم در راه بگذارم.

پدر عزیز و مادر جان و برادران! امیدوارم که هر قدر شما را اذیت دادم،مرا بخشیده باشید. برادران من! در راه امام که همان راه اسلام است می‌روم و از شما می‌خواهم که همواره پیرو واقعی راه امام باشید و از همه گروه‌ها بپرهیزید. بنده در زندگی چیزی ان‌شاءالله به کسی قرض ندارم و روزه قضا هم ندارم و شاید نماز نداشته باشم. حتی الامکان اگر خدا خواست می‌خوانم. و اگر مردم و شهید شدم، وسایل  مرا به فقیری بدهید و یک‌ ماه برای من نماز بخواند. و پدر و مادر و خواهران و برادرانم و فامیل‌هایم، هرگز راضی نیستم در عزای من گریه بکنید و زیاد تشریفات داده باشید. اگر کسی برای عزا یا تشییع من آمد، بگویید: این قربانی راه خدا است و شهادت را خودش انتخاب کرده است. چون شهادت خود انتخابی است. برادرم، این جمله را در صبح غدیر می‌نویسم؛ کتاب‌های بنده را از آنهایی که فارسی است، خودتان اگر خواستید بردارید واگر نخواستید، به یک طلبه درس‌خوان بدهید تا استفاده بکند. دیگر عرضی ندارم و همة شما را به خدای منان می‌سپارم.

«یونس عاقل‌نهد 6/7/59»



_____________________

« خط را خدا فتح کرد!  خدا فتح کرد!.»

 

 ... ، اطّلاعات تمام خطوط درگیری در مدّت کمی در اختیارم قرار گرفت.

در ایستگاه دوازده یونس عاقل نهند فرمانده بود.

یونس ناگهان تماس گرفت و گفت: « چه کار کنم!؟ آتش روی ما سنگین است! اصلاً نمی شود سر را بلند کرد. »

برادر اسدی بی سیم را  گرفت  و گفت: « به خدا  توکّل کن ! جلو برو ! خدا کمک می­کند !»

بی سیم  قطع  شد.

لحظات به  سختـی می گذشت.

چند بار بیرون رفتم و از پشت خاکریز، منطقۀ درگیری را نگاه کردم و دوباره به درون سنگر آمدم و به تماشای  فرماندهان سپاه و ارتش که پشت بی سیم ها مشغول تماس با نیروهای تحت امر بودند، نشستم.

بی سیم ها یکی یکی به صدا در آمد و با خوشحالی از فتح خاکریزها سخن به میان آمد و فرماندهان حاضر در سنگر را به وجد آورد؛ امّا هنوز یک گره کور مانده بود: « ایستگاه دوازده! ، اطراف لوله­ های نفت » یعنی همان جایی که یونس عاقل نهند، همان طلبه­ ای که از او بسیار یاد کردم، فرماندهی آن را به عهده داشت.

دو ردیف لوله به فاصلۀ یک متر در آن منطقه وجود داشت که از میان خاکریزهای ما عبور می­کرد و تا خاکریز عراقی­ها و سپس تا اهواز ادامه داشت و آن ها باید از میان آن می­گذشتند تا به خاکریز عراقی­ها می­رسیدند و آن را فتح می کردند.

عراقی‌ها یک تیربار روی لوله­ ها کار گذاشته بودند و تیربارچی نیز به شدّت مقاومت می کرد.

یونس از پشت بی سیم داد می زد: « ما زمین گیر شده ایم، تیر بار نمی گذارد از سر جای خود بلند بشویم.»

برادر اسدی فریاد می زد: « یونس! به خدا توکّل کن! همۀ خطوط سقوط کرده است! مانده است همان خط!»

یونس فریاد زد:  « همۀ بچّه ها ممکن است قتل عام شوند! »

برادر اسدی هم فریاد می زد: « آن خط باید گرفته شود ! کمر جبهه است ! از خدا کمک بخـواه! نترس! هیچ خبری نمی شود!»

بی سیم مجدداً قطع شد. صدای درگیری تشدید شد. با توجّه به اینکه سایر خـطوط سقوط کرده بود و ایستگاه دوازده نیز از ما فاصلۀ چندانی نداشت، معلوم بود نیروهای یونس هستند.

لحظات بـه کندی می­گذشت. همه دست به دعا برداشته بودند و خالصانه از خدا می­خواستند که این خط نیز بشکند.

ناگهان بی سیم به صدا در آمـد و یونس با صدای هیجان آمیز و با خوشحالی زایدالوصف فریاد زد: « خط را فتح کردیم !» و بلافاصله فریاد زد: « خط را خدا فتح کرد!  خدا فتح کرد!.»

افسر میان سالی که در گوشۀ سنگر نشسته بود، از خوشحالی دست ها را به هم کوبید و فریاد زد: «گرفتند! گرفتند! »

اشک در چشم همه پیچیده بود و همه به هم تبریک می گفتند.

یکی از افسران میانسال ارتش از خوشحالی در حالی که دور سنگر
می چرخید، شروع به رقصیدن کرد و موجب خندة همه را فراهم آورد.

بدین ترتیب ایستگاه هفت و دوازده نیز فتح گردیده بود و بچّه­ ها خبر آن را به فرماندهان بالاتر اطّلاع دادند.

بدین گونه اخلاص این طلبۀ جوان و دلاور تبریزی یعنی « یونس عاقل نهند» کار خود را کرد و زیر شدیدترین آتش، فتح و نصرت را نصیب رزمندگان اسلام کرد.

خاطرات  یزدانپرست


روحانی شهید : عاقل نهند

______________________

«مردان وظیفه و خطر»

بعد از اقامه جماعت توسط یکی از برادران، در سنگر فرماندهی برای صرف شام میهمان شدیم. همان برادر طلبه، با زرنگی خاصی سفره را باز کرد و غذا را آماده نمود. بعد از صرف غذا و جمع کردن سفره، دوربین و تجهیزات شناسایی را برداشت و سوار موتور سیکلت جهت شناسایی به سوی خط مقدم عازم شد. من تعجب کردم و با خود گفتم این دیگر کیست؟! هم امام جماعت است، هم مسؤلیت تهیة غذا را به عهده دارد و هم شبانه در محور عملیات، مشغول شناسایی است. از فرماندهی یگان پرسیدم این کیست؟ گفت: او یکی از طلاب آذربایجان است.

یونس عاقل نهند در همة کارهای خیر پیشقدم و در این یگان مشکل گشای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بود.

«به نقل از همرزم شهید»

مزار پدر شهیدان -آرامستان وادی رحمت تبریز -قطعه خانواده شهداء

____________________

مجدّداً شروع به پیشروی کردم تا به انتهای لوله­ ای که شب قبل یونس عاقل نهند از آنجا به سمت نیروهای عراقی حمله کرده بود و نهایتاً با تحمّل مشقّات فراوان توانسته بود آن را فتح کند، رسیدم. برایم بسیار جالب بود.

در کنـار لوله نشستم و بـه تماشای آن منطقه­ای که با فداکاری نیروهای تحت فرمان یونس و خود او فتح شده بود و به گفتۀ یونس، « خدا آن را فتح کرده بود» پرداختم.

ساعت نزدیک ده صبح بود و هوای مهرمـاه آبادان گرم و سوزان.

یادآوری حماسة دیشب نمی گذاشت چشم از  لوله ها بردارم. ناگهان در حدود صد متر عقب تر و در میان دو لوله، دستی به آسمان بلند شد و فرو افتاد.

اوّل متوجّه نشدم. امّا با دیدن دوبارۀ آن متوجّه شدم که یک رزمندۀ مجروح است که نتوانسته است با صدا و فریاد رزمندگان را متوجّه خود سازد و نهایتاً با دیدن من که به آن سو خیره شده بودم و با تکان دادن دست، مرا متوجّه خود کرده بود    87

خاطرات سید محمد هاشم پوریزدانپرست

شهید مـحـمد عـلـی عــاقل

ولادت  : 1349

شهادت : 1366/10/25

            محل شهادت : ماووت عـراق

_______________________

اجساد شهداء

... ، دو تن دیگر از بچّه های مقرّ نیز این موضوع برایشان بسیار ناگوار بود و تصمیم گرفته بودند که شب ها به جای استراحت به جلو بروند و علـیرغم خطراتی که برایشان وجود داشت، جسد شهـدا را به عقب منتقل کنند تـا حداقل خانواده هایشان از رنج و عذاب بی اطّلاعی راحت شوند. این دو  نفر کسی نبودند جز یونس عاقل نهند، پیش نمـاز مقرّ بچّه های شیراز و برادر سپاهی، محمّد محسنی راد.

آن ها  شب ها با برداشتن وسایل به راه می افتادند و از کانال‌هایی که در جلو خطوط حفر شده بود، می­ گذشتند و سپس از آن هـا خارج شده و نیم خیز به سمت اجساد می رفتند و پس از یافتن اجساد مطهّر شهدا و اطّلاع از اینکـه عراقی‌ ها  آن ها را تلّه نکرده اند، آن ها را در کفـن پیچیده و به عقب منتقل می­کردند.

یک شب من نیز از آن ها خواستم که مرا با خود ببرند که با اصرار قبول کردند. در حدود ساعت ده شب با برادر محسنی راد از سنگر بهداری حرکت کردیم و با موتور خود را به خط نزدیک جادۀ آبادان  ماهشهر رساندیم و پس از یافتن بـرادر یونس عاقل نهند از تونل­های زیر خاکریز عبـور کرده و وارد کانالی که ما بین ما و نیروهای عراقی حفر شده بود گردیدیم، و با مشایعت چند تن از رزمندگان که نگهبان خط بودند، به سمت انتهای آن حرکت کردیم.

برادر یونس در جلو حرکت می کرد و من در انتها و وقتی به انتهـای کانال رسیدیم، ایشان از کانـال بیرون رفـت و خمیده حدود پانزده مترجلو رفت. برادر محسنی راد نیز از کانال خارج شد و هنوز فاصلۀ کمی از کانال دور نشده بود که خمپاره ای به زمین اصابت کرد و هـر دو با شتاب به درون کانـال آمدند. یونس اشاره کرد که آن ها مـا را دیده اند و کانال لو رفته است. قرار شد بازگردیم و شب های آینده مجدّداً اقدام کنیم.

در مسیر بازگشت برادر محسنی راد تعریف کرد که یک شب با یونس جلو رفته و تا فاصلۀ نه چندان دوری از عراقی‌ها رسیده بودیم، امّا تـاریکی آن شب موجب شده بود عراقی‌ها متوجّه حضور ما نگردند. تنها گاه گاهی بـاد موجـب می شد مخازن نفت منفجر شدۀ پالایشگاه که در حال سوختن بود، شعله ­ورتر شود و نوری از سمت شهـر آبادان به سوی ما و سپس عراقی‌ها بتابد که ما در این حال مجبور بودیم سریعاً بر روی زمین دراز بکشیم تا عراقی‌ها متوجّه حضور ما نشوند، امّا ناگهـان بـاد شدیدی وزید و نور زیادی در فضا پخش شد و این امر موجب شد که عراقی‌ها سایۀ ما را مشاهده کنند و با تمـام سلاح هایی که در اختیـار داشتند، به سمت ما شروع به تیراندازی کنند.

او می­گفت: فاصلۀ من با یونس در حـدود ده بیست متر بود و گلوله ها آنچنان نزدیک از کنـار و بالای بدن من می­گذشتند که گرمای شدید آن را حس می­کـردم و با توجّه به اینکه به شدّت عرق کرده بودم و قطرات عرق بر بدنم جاری شده بود، فکرمی کردم گلوله ­ها در بدنم فرو رفته و خون از آن ها سرازیر شده است. شهادتین خود را بر زبان جـاری کردم و آمادۀ شهادت بودم، ولی گلوله باران، که به شدّت ادامه داشت، آهسته آهسته خاموش شد و من فرصتی یافتم که بدن خود را تکان بدهم، با کمال تعجّب مشاهده کردم که کوچک ترین  آسیبی به من نرسیده است. باور نکردم. دست به بدن خود مالیدم. دیدم اصلاً آسیبی به آن وارد نشده است و به جای خون فقط عرق بر بدنم جاری است. یونس را صدا زدم و باور نمی­کردم که او زنده باشد، امّا با کمال تعجّب او نیز جوابم را داد و متقابلاً از سلامتی من جویا شد. پس از اینکه هر دو از سلامتی یکدیگر خبر یافتیم، با سرعت شروع به دویدن به سمت عقب کردیم و برای اینکه سریعاً از تیر رس عراقی ها دور شویم، خود را به جادۀ آبادان  اهواز رساندیم و به آن طرف جاده رفتیم و به عقب آمدیم  .70

خاطرات ریزدانپرست

________________________

اقامه نماز جماعت

بعضی شب ها نیز در نماز  جماعت مغرب و عشا در مقرّ بچّه های شیراز شرکت می کردم و بعد از آن به خط می رفتم. امام جماعت‌ همان طور که گفتم، برادر یونسعاقل نهند بود. یک لباس نظامی بر تن داشت و چفیه اش را برگردن می انداخت وبه نماز می ایستاد؛ آن هم با معنویّتی خاّص. یک فانوس، تنها منبع روشن کنندة مقرّ بود و در زیر نور آن، نمازِ با معنویّتِ رزمندگان، شکوه خاصی داشت.

خاطرات یزدانپرست

 

مادر محترمه شهیدان عــاقل وحاج کریم عاقل پـدر وبـرادر شهید

 


___________________________

او چون یک شهاب آسمانی از کنارم گذشت و محو شد!

... ، حرکت کردم تا به نیروهایی که جلوتر بودند، برسم. در همین حین برادر یونس عاقل نهند در حالی که سوار موتور بود، با سرعت به سمت من آمد. فکر کردم خواهد ایستاد. امّا تا به خود آمدم، با سرعت از کنـارم گذشت و در گودی و بلندی کنار خاکریز به سمت جادۀ  آبادان اهواز که در نزدیکی ما بود، رفت. با سرعت به سمت او رفتم که همراه او باشم، امّا چون یک شهاب آسمانی از کنارم گذشت و محو شد. از بچّه ها سراغ او را گرفتم، امّا کسی نمی­دانست فرماندۀ خط کجاست! به سمت جاده رفتم و در نزدیکی آن پشت خاکریز نشستم و به جاده چشم دوختم. هنوز عراقی‌ها در خاکریز دوّم حضور داشتند و مقاومت می­کردند.

ناگهان یونس را در سی ­متری خود و در کنار جاده، سوار بر موتور دیدم که با سرعت از جاده بالا رفت و وارد آن شد و با سرعت و در حالی که روی موتور خـم شده بـود، به سمت عراقی‌ها به حرکت در آمد. با فداکاری و تهاجم شجاعانه و اعجاب­ انگیز یونس، عراقی­ها فکر کردند نیروهای ما دارند به سمت آن ها پیشروی می کنند. صدای گلوله­ ها خاموش شد و عراقی‌ها پا به فرار گذاشتند و خط آن ها سقوط کرد. به دنبال این عمل فداکارانه بچّه­ ها به سمت مرکز منطقة اشغالی به حرکت درآمدند و پس از حدود نیم ساعت، پیش روی به سمت پل حفّار تغییر مسیـر دادند تا نیروهای عراقی را که در حال فرار بودند، تعقیب کنند.88

خاطرات یزدانپرست

 

______________________

 

معنویّت در چهره ها آشکار شده بود!

حالت بچّه­ ها به شدّت عوض شده بود. در چهره­ ها معنویّتی تازه پدیدار شده بود. نمازها، روحانیّتی تازه داشت. یک شب در نماز مغرب و عشاء در مقرّ نیروهای اعزامی از شیراز، شرکت داشتم و در پشت سر  پیش نماز مقرّ یعنی یونس عاقل نهند نشسته بودم. بعد از اتمام نماز و پراکنده شدن بچّه­ ها یونس هنوز داشت مناجات می­کرد و با خدای خود سخن می­گفت. مناجات و دعای او دل انسان را از همۀ دنیا و مافیها رها  می­کرد و می کَند.

از خداوند جهت پیروزی در عملیات آینده کمک می خواست و از تنهایی رزمندگان به درگاه خداوند شکایت می­کرد.

شهادت پی ­در پی بزرگان انقلاب و بزرگان معنویّت و عرفان، روحیّۀ شهادت طلبی را در وجود او و کلاً در وجود همۀ رزمندگان شکوفا کرده بود.   80

 




بالای تانک شهید یونس عاقل     وداخل برادرش یوسف عاقل 


میان نی ها


یونس نی ها را کنار زد و روی علفهای کوتاه و نمدار ساحل کرخه ایستاد .بوی خوبی در مشام یونس پیچید بویی که سالها از آن دور شده بود.باد بوی تنوری راکه آتشش آماده پخت نان بود ،باخود می آورد .یونس یادمادرش افتاد ،یاد تنورشان ،یاد چانه های خمیر و یاد کنارهای سوخته نان ها در ته تنور .

حال خوبی داشت نفس عمیقی کشید .یوسف که عقب تر ایستاده بود ،گفت

-می گن کرخه کوسه داره

یونس لبخند زد:

-         آره داره ،امانه تو این فصل داداش.

پاهایش را درآب گذاشت.یوسف کنارش ایستاد .

-         دلت برای تبریز تنگ نشده؟

-         چرا...تنگ شده ،اما چیزی که ما به خاطرش اینجاییم ،خیلی از دلتنگی مهم تره .

یوسف کنار یونس ایستاد :

عیب نداره توی آب شنا کنیم؟

-         نه چه عیبی داره،

یوسف پاچه های شلوارش را بالا زذ و تا زانو  توی کرخه ایستاد. دورتر گاومیش های سیاهی در رود شناور بودند. سر گاومیش ها از آب بیرون بود و شاخ های سیاه و براقشان در آفتاب. توجه یونس را جلب کرد. فکر کرد نوک شاخ هایشان چقدر تیز است .



کوچک که بود ،پشت دار قالی که می نشست ،همیشه اول به برق چاقوی توی دستش نگاه می کرد تا ببیند خوب ریشه ها را می چیند یا نه .بعدتر یوسف هم بدنبالش می آمد قالی بافی. کتابهای مدرسه را کنار دار می گذاشت و وقتی خانم باجی می رفت تار و پود قالی را بدهد سریع چند خط از آن می خواند . وقتی پشت دار می نشست ،جمله های درسش را با خود تکرار می کرد تا آنها را حفظ شود .بچه های مدرسه همیشه از او می پرسیدند: یونس چطوری هم کار می کنی و هم این قدر درس می خوانی . اما یونس درس خواندن را دوست داشت و می دانست پدرش دست تنها،از پس خرج خانه بر نمی اید .البته ریش زدن به قالی خانم باجی را هم دوست داشت.خانم باجی مهربان بود.گاهی که بچه ها پشت دار  شروغ می کردند به اذیت کردن ، سوره های کوچک قرآن را برایشان می خواند .

-                      خانم باجی رو یادت هست یوسف؟

-                      اره اون دفعه که رفته بودم مرخصی ،چهلمش بود.

-                     مُرد؟!

-                     نمی دونستی؟

-                     پس چرا مامان چیزی نگفت بهم ؟

سه روزه رفته بود تبریز و برگشته بود. همین دیروز رسیده بود سوسنگرد و فهمیده بود،یوسف سرباز پادگان  همین جا شده.برای همین آمده   بود به دیدار  برادر. مادر خیلی اصرار  کرد که بماند،اما نمی خواست مدت زیادی از منطقه دور باشد. شنیده  بود عملیاتی نزدیک  است و دلش گواهی خوب می داد .دلش می خواست پدر و مادر را  ببیند و مادر نگفته بود که خانم باجی مرده .

مامان نخواسته غصه بخوری .

مادر حق داشت؛ چون  هیچ کدام از بچه هایی  که شاگرد خانم  باجی بودند،به   اندازه یونس ،دوستش نداشتند.یوسف عقب عقب   از رود امد بیرون و    با انگشت  وسط  آب  را نشان داد:یه  چیزی اونجاست؟ببین  کوسه نیست؟یونس خندید:

-                     نه بابا...یه ماهی بزرگه!

-                     تو خیلی دل  داری یونس. یادته  چطوری از سربازی دررفتی؟

مگر میشد یونس آن روز ها را از یاد  ببرد .شب های سرد  کویر،آن هم  در پادگان بی در و پیکر،تمام پوستش را سوزانده بود.زمستان های تبریز هم سرد بود،اما سوز سرمای کرمان چیز عجیب و غریبی بود.یونس گاهی فکر می کرد پوستش دارد در آن سرما ور می آید.آن  شب وقتی فرمان آقا امام  خمینی دهان به دهان پیچید  که سربازها  در سرباز خانه ها  نمانند،یونس یک دقیقه هم شک نکرد.  بقیه بچه ها می ترسیدند.اگر گیر می افتادند،باید می رفتند دادگاه نظامی و آن موقع دیگر معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد .اما یونس دل را زد به دریا و پشت کامیون مواد غذایی پنهان شد و از پادگان زد بیرون .

-اگه بچه های تبریز توی قم پیدات نمی کردن، می خواستی بعد از  فرار  از پادگان چی کارکنی؟

یونس دست گذاشت روی شانه برادر:

-همون کاری که داشتم تو قم می کردم؛کارگری.

کار که عار نیست. وقتی پول بلیطم جور می شد،بر می گشتم تبریز.

نمی ترسیدی  بگیرنت؟

یونس خندید.می دانست ساواک به کسی رحم نمی کند.وقتی همشهریانش  او رادرقم دیده بودند تعجب نکرده بودند.میدانستند  هر  فرمانی از امام  برسد،محال است یونس اطاعت نکند .

یوسف روی علف های کنار رود که خیس بود نشست؛

-                     می دونم عملیات نزدیکه که تو برگشتی خط . نمی خواد به من بگی چه عملیاتی ،اما کی می ری خونه ؟

یونس به صورت برادر نگاه کرد ؛

-                     شاید دیگه هیچ وقت نرم خونه ...اگه من شهید شدم مواظب بابا ومامان باش !

-                     این حرفها چیه می زنی ؟

-                     یوسف از روی علف ها بلند شد و شروع کرد به تکان دادن لباسش ،یونس گفت :

-                     یادته باهم کلاس قرآن آقای قویدل می رفتیم ؟

یوسف یادش بود .خیلی هم خوب یادش بود .روزهای خوبی بود بعدتر یونس در کلاس حدیث آقای قویدل هم شرکت کرد . همان موقع ها بود که فکر کرد درس طلبگی چقدر برایش جذاب است  و رفت به مدرسه ولی عصر علیهم السلام  .

-                     مدرسه ولی عصر علیهم السلام  یادته؟

یوسف این جمله را گفت  و یونس اصلا حرف او را نشنید .حواسش به سنجافک هایی بود که روی سطح  آب می نشستند و بلند می شدند . بالهای شفافشان زیر نور خورشید هفت رنگ می شد . یونس رز هفت رنگ را هم بار اول در حیاط مدرسه ولی عصر علیه السلام تبریز دیده بود .برایش جالب بود .ایستاده بود بالای بوته رز و به گلبرگ های رنگارنگش نگاه می کرد .  حاجی یدالله ،باغبان پیر مدرسه آمده بود کنارش ؛تازه غنچه اش باز شده ...من هم نمی دونستم گلش این جوریه .

مدرسه  ولی عصر علیه السلام برایش قشنگ بود ؛همه جایش ؛حجره های کوچک ونمورش و صفحه هایش با کاشی های آبی و منقش . دلش برای بچه ها تنگ شده بود . خیلی از آنها همراه او آمده بودند و حتی در گردان او بودند . اما حالا دیگر نبودند ،بعضی ها اعزام شده بودند جاهای دیگر و بعضی هم شهید شده بودند.

کتف یونس تیر کشید .بدنش را خم کرد تا از درد بکاهد ،اما درد کمتر نشد و گردنش را هم گرفت ،یوسف که متوجه تغییر حالت برادر شده بود. طرفش رفت چی شده ؟

-                     چیزی نیست .

-                     چرا ... چیزی هست ! شنیده بودم ترکش خوردی ،اما هنوز نمی دونستم درد داری .چرا نمی ری مرخصی ؟ خب برو تا خوب شی  ... بعدش برمی گردی .

یونس دست روی شانه برادرگذاشت :

خیلی ها بدتر از اینش رو تحمل می کنن،حالا من به خاطر یه زخم ،ول کنم برم مرخصی ؟یوسف چیزی نگفت وسرش راپایین انداخت . یونس به رسم بچگی هایشان انگشت هایش رامیان موهای برادر برد وسراو را نوازش کرد . یوسف خندید . یونس فکر کرد ؛هرچقدر هم بزرگ شود ،هنوز همان برادر کوچلوی شیطان خودم .

نزدیک غروب شده بود وباد خنکی می آمد .یونس ویوسف ، شانه به شانه هم از کرخه دور می شدند . در سوسنگرد از هم خداحافظی کردند و یوسف به پادگان برگشت . یونس دور شدن اورا می دید و می دانست بار آخر است که برادر را می بیند .   

منبع :کتاب میهمانان ملکوت/ 588


گزیده ای از وصیت نامه ی  روحانی شهید:

علیرضا خانی مشهور به مهدوی


به برادر محمد محمدی و تاج الدینی، ‌یونس عاقل نهند، محمد تقی قویدل وصیت می کنم که من حدود یک ماه روزه و یک کفاره روزه یعنی (۶۰روز) روزه و ۲ سال نماز مشکوک دارم که در صورت شهادت بزرگواریمی فرمایند و به عهده می‌گیرند.

تمامی کتابهایی که دارم به اهل علم طلاب متقی و متعهد توسط این چهار نفر داده شود و اموال غیر کتاب متعلق به پدرم هست که هر طور صلاح دید، مصرف کند و برادران چه در جبهه و چه در پشت جبهه از وسایلم هر چه یادگار خواستند با اجازه پدر و این چهار نفر می توانند بردارند



فرصت یا د

روزهای اول ،نماز جماعت را در حیاط خانه شیخ برگزار می کردیم و بعد،یکی از اتاقهای مدرسه کنار خانه را مرتب کردیم که برای نماز جماعت ،متصف باشد.

کلاس بزرگی بود و معمولا همه بچه های محور جای می شد.

روزهایی هم که جا کم می آمد ،توی حیاط مدرسه ،فرش پهن می کردیم و چند نفری آنجا نماز می خواندند.

پیش نمازمان ،یکی از طلبه های آذربایجانی بود به نام یونس عاقل نهند که با همه جوانی اش به خاطر معنویتی که داشت ،همه نوعی کسوت و احترام  خاص قائل بودند .

یک روز ظهر ،یونس مثل همیشه امام بود و بقیه پشت سرش ،من هم وسط های جمعیت بودم . نماز ظهر را خوانده و در رکعت دوم نماز عصر بودیم مکبّر « های» الله اکبر را مثل همیشه کشیده تر گفت که یعنی قنوت تمام شده وباید به رکوع برویم .

هنوز « عین »رکوع را نگفته بود که گلوله توپ ،نزدیک مدرسه خورد زمین ، بیشتر بچه ها به جای رکوع به سجده رفتند !

به جز یونس وسه چهار ،نفر دیگر .

نماز که تمام شد همه خنده شان گرفته بود .مانده بودیم نماز عصر را دوباره بخوانیم یا نه یونس گفت بخوانیم.

یکی از بچه ها که زود تر از همه خودش را پرتاب کرده بود روی زمبن ، گفت « چرا دوباره بخوانیم ؟

اگر خدا قبول نکرده بود که گلوله توپ آمده بود وسطمون !

همه خندیدند .عاقل نهند که هنوز لبخند به لب داشت .جواب داد «چون خدا قبول کرده و نجاتمون داده دوباره می خوانیم که ازش تشکر کنیم .

منبع : محمد جعفر اسدی /هدایت سوم /ص116


با حمله رزمندگان اسلام به این تیپ، ۷۵ دستگاه تانک آن به غنیمت درآمد. ولی در محور فیاضیه که برای قوای عراقی اهمیت حیاتی داشت و گلوگاه نیروهای بعثی به حساب می آمد، رزمندگان اسلام با مقاومت سرسختانۀ قوای دشمن مواجه شدند. تیپ ۶ لشکر ۳ زرهی ارتش بعثی در این جبهه در حد فاصل رودخانه کارون تا جاده اهواز با ۳ خط پدافندی، مواضع خود را مستحکم کرده بود. چند ساعت بعد از آغاز تک، نیروهای عمل کننده از محورهای ایستگاه های ۷ و ۱۲ آبادان که توانسته بودند مأموریت های خود را به خوبی انجام دهند، به کمک رزمندگان محور فیاضیه رفتند و مقاومت نیروهای دشمن را در هم شکستند. در این بین فداکاری های رزمنده دلاور یونس عاقل نهند از طلاب بسیجی تبریز که مسئولیت اطلاعات محور ایستگاه ۷ را بر عهده داشت و در پایان عملیات هم به شهادت رسید قابل ذکر است.[28]

کتاب چگونگی محاصره و شکست حصر آبادان

حسین علایی

نحوه شهادت

پر کشیدن بهترین دوستانمان آتش به جانمان می زد هنوز غم دوری هاشم پورزادی ،امینی بیات ،و... که ارمغان فارسیات بود ،از یادمان نرفته بود ،

که [حجه السلام ] یونس عاقل نهند ـ طلبه تبریزی ـ همان امام جماعت خانـه شیخ فارسیات که از روزهای اول در رکابش بودیم ،از ما فاصله گرفت .

در آخرین لحظات عملیات ،وقتی رفت روی پل کارون تا برای آوردن پیکر شهداء به امداد گر ها کمک بکند ،تیر خورد و ما را جا گذاشت .

منبع : محمد جعفر اسدی /هدایت سوم /ص161



=========

ما روی جاده اهواز-ماهشهر حدود پنج کیلومتر خط داشتیم. در این پنج کیلومتر، تقریبا هفتاد هشتاد سنگر داشتیم و در هر سنگر، برای بیش از دو سه نفر جا نبود چون امکانات آن‌چنانی نداشتیم. با این شرایط، طلبه‌هایی مثل آقای میردامادی، سیدطباطبایی و یونس عاقل‌نهند که تبریزی بود و به شهادت رسید، شب‌ها سنگر به سنگر پیش بچه‌ها می‌رفتند و خیلی وقت‌ها شب‌ را همان‌جا به صبح می‌رساندند. این حضور، روحیه معنوی بچه‌ها را حفظ می‌کرد.

نوشته شده توسط:

حبــیب الله احــمدنژاد حکم آبادی


دسته ها :
دوشنبه 1402/11/2 22:1
مهدویت امام زمان (عج)
X